3تا داستان خوشگل!!
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

آشنایی با معلمای جدید:

دخترا باعجله خودشونو به ساختمون کمپانی رسوند.

مطهره: وای چقدر بهتون گفتم زود تر آماده شین نگاه کنین ماشین همه معلما اینجاست لابد همشون اومدن

آرزو: وااااای!

محدثه: مطهره لطفا یه امروز رو اگه هیچول چیزی گفت تحمل کن زشته!

فرزانه: بابا شما چرا اینقدر نگرانین چیزی نشده همش ده دقیقه دیر کردیم!

زهرا: بریم تو میفهمی اوضاع از چه قراره!

دخترا بدو بدو وارد ساختمون شدن و به طرف سالن تمرینات رفتن!

سعیده رو کرد به فرزانه و سحر: لباساتونو تحویل گرفتین؟

سحر: آره!

دخترا سریع لباساشونو عوض کردن و دویدن داخل سالن و در حالی که نفس نفس میزدن یکصدا گفتن: سلام!

هیچول: به به! چه عجب!میخواستین یه خورده دیر تر میومدین دیگه واسه نهار باهم تمرین میکردیم!

زهرا: اعضای جدید دقت کنید!

مطهره با کمال تعجب گفت: ولی الان ساعت هشت و پنج دقیقه اس!

فرزانه در گوش مطهره گفت: تنها راهش اینه که جوابش رو ندی بذار واسه خودش سخنرانی کنه ببینیم به کجا میرسه!

مطهره دستش رو به علامت پیروزی بالا برد و زد به مشت فرزانه!

هیچول: چرا اینقدر دیر کردین؟ شما باید ساعت هفت و چهل دقیقه اینجا باشین نه ساعت هشت و پنج دقیقه این طور پیش بره ما دیگه نمیتونیم باهاتون.... 

و تازه سرش رو بالا آورد تا عکس العمل مطهره رو ببینه که دید هیچکی جلوش نیست!برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد. دخترا در حال خندیدن

با معلمای قبلی و همینطور معلمای جدیدشون بودن!

مطهره: پس این طور پس معلمای جدید یونهو و اعضای شاینی ان؟

یونهو(با لبخندی ملیح و دوستانه):آره...هیچول با من تماس گرفت گفت اگه وقت اضافه دارم بیام و با این گروه کار کنم...ظاهرا توی بعضی مبحث ها مشکل دارین!

دخترا به هم نگاهی انداختن و بعد با عصبانیت به هیچول خیره شدن!

هیچول: مگه غیر از اینه؟!!

سعیده: ولی یونهو من فکر کردم تو از طرف کمپانی اومدی...

یونهو:هیچول گفت کارا رو هماهنگ کرده...

هیچول: درسته من با آقای یو صحبت کردم.

لیتوک: ولی تو به چه حقی بدون هماهنگی؟...

دونگهه جلوی لیتوک رو گرفت: لیتوک بیخیال شو...زشته!

لیتوک: درسته.معذرت میخوام!ولی هیچول...تازگیا داری زیاد از حد بچه بازی درمیاری...

انیو و ته مین اعضایی بودن که موقتا از گروه شاینی گروه پین-آپ گرلز رو همراهی میکردن و تا اون موقع ساکت مونده بود و وقتی اوضاع رو دیدن انیو گفت: هی مهم نیست خیلی زود با مهارت های همدیگه آشنا میشیم بهتر نیست کار رو شروع کنیم؟

سونگ مین: نه هنوز همه نیومدن...

انیو: نیومدن؟

سونگ مین: اوناهاش اومدن...

و به سمت دخترایی رفت که داشتند وارد سالن میشدن: چرا اینقدر دیر کردین؟

مینوش: ببخشید آقای لی...یه کم راهمون دوره..توی ترافیک گیر کردیم...

سونگ مین: باهام راحت باش...دوستت رو معرفی نکردی...

حدیث: آه...ببخشید.من حدیث هستم. شما هم باید لی سونگ مین باشی نه؟

سونگ مین: درسته...بیاین باید تمرین رو شروع کتیم...

حدیث و مینوش هم مثل سحر و فرزانه خیلی زود با دوستاشون خو گرفتن و صمیمی شدن.

محدثه: گفتین به خاطر راه طولانی دیر رسیدین...خونتون کجاست؟

حدیث: ما توی خوابگاه هستیم اخه چندسال از دبیرستان رو کره بودیم واسه همین هم خوابگاه گرفتیم...

سعیده: وا...مگه قرار نبود شما هم بیاین خونه ما؟

مینوش: چی؟

سعیده: من دیشب با لیتوک هماهنگ کرده بودم که...

لیتوک با شنیدن اسم خودش گفت: بله سعیده؟ کاری داشتی؟

آرزو: در مورد اومدن مینوش و ح...

لیتوک قبل از این که آرزو حرفش رو تموم کنه پرید وسط: وای واقعا متاسفم سعیده امروز کارهام زیاد بود بعداز تمرینات شخصا وسایلشون رو میارم خونتون...

همه باتعجب به لیتوک نگاه میکردند حتی سعیده هم تعجب کرده بود: هی لازم نیست اگه کار داری...

لیتوک: این دیگه چه حرفیه جز این کار دیگه ای نداری؟

سعیده: هی نه...بچه هامن یه کم دلم درد گرفته باید برم ...

لیتوک: کجا میخوای بری؟ اگه وسیله میخوای برسونمت...

همه زدن زیر خنده...سعیده خیلی قرمز شده بود فریاد زد: خیلی نادونی و به سمت دستشویی ها رفت...

لیتوک: چی شد؟ واسه چی ناراحت شد؟

فرزانه: عجب لیدر باهوشی!

زهرا: داره میره دستشویی میخوای بری برو همراهش!

لیتوک خیلی خجالت کشید و  سرش رو پایین انداخت: آهان...خب چیزه...یعنی...بیخیال دیگه...

و چون روش نمیشد پیش دخترا بمونه وبرگشت و به بهانه تعیین معلمها از دخترا جداشد.دخترا هم به تمرینات ادامه دادن و هنر خودشون رو به معلمهای جدید نشون دادن...اعضای جدید هم خودشون رو به همه ثابت کردن...

در نهایت تغییرات معلمها هم مشخص شد:

یونهو، ته مین و شیندونگ با سحر و آرزو کار میکردن.

یسانگ،انیو و هیچول با مطهره و فرزانه.

کیوهیون،ریووک و سونگ مین با زهرا و حدیث.

لیتوک و شیوون با سعیده و مینوش.

و بالاخره اونهیوک و دونگهه با محدثه(فقط محدثه تک شد؟؟؟آقا این خطریه هاااا!!!)

محدثه و شیوون:

دخترا تمام چراغا رو خاموش کرده بودن و داشتن در سکوت فیلم اتنا رو میدیدن که يهو صدایی نظر همه رو به خودش جلب کرد.

محدثه: گوشی منه! اس ام اس اومد...

مطهره: کیه؟خصوصیه؟

محدثه: نه زیاد...شیوون به شام دعوتم کرده...

مینوش: قربونت محدثه! رفتی ازش بپرس این سکانس سومیه چی شد؟ من نفهمیدم!

زهرا با تعجب نگاهی به مینوش انداخت رو کرد به محدثه: شیوون؟ شیوون بیا دنبال تو چیکار؟

آرزو: عه شما چیکار دارین لابد کار اداریه!

سعیده: شیوون با محدثه کار اداری داشته باشه؟!ولی شیوون که بامن کار میکنه!

آرزو: خب شایده یه کاری با محدثه داره.شما چیکار دارین بذارین بره بعدا تعریف میکنه...

مطهره: حالا تو چرا این وسط ازش طرفداری میکنی؟ چرا این قدر مطمئن صحبت میکنی؟

آرزو: آخه..چیزه...یعنی...چطور بگم؟...آخه نمیذارین فیلم رو ببینیم دیگه!

سحر: ولی الان که آگهیه!

آرزو: اصلا میدونین چیه؟ واسه اینکه من مث شما فضول نیستم!

سحر: الان توهین کردی؟

آرزو: راستش رو گفتم مگه غیر از اینه؟

زهرا: بله بله نفهمیدم؟...

ارزو: تو که هیچ وقت نمیفهمی!

زهرا: هاااااااااااااااااااااا؟؟؟؟!!

محدثه: عه..بسه دیگه.حق با آرزوئه.بذارین برم ببینم چی میشه شما فیلمتونو ببینین من هم میرم لباس بپوشم تا یه ربع دیگه میاد.

آرزو: یه لباس خوب بپوش!

همه یکصدا گفتن: واسه چی؟؟

آرزو: خب...خب...چون...

زهرا: کم آوردی؟

آرزو: نخیر...واسه اینکه شیوون خوشتیپ و معروفه بهر حال محدثه هم نباید کم بیاره!

محدثه: درسته این هم حرفیه. باشه.

محدثه یه دامن کوتاه پوشید چکمه هاش رو پا کردو پالتوش رو کرد تنش.با پالتو و چکمه های مشکیش واقعا شیک و جذاب شده بود. شیوون سر وقت اومد دنبالش و بردش یه رستوران شیک و مدرن.وسط میز یک گلدون گل رز بود و یه موسیقی زیبا و آروم فضا رو خیلی رومانتیک کرده بود. گارسون اومد سر میز اونها تا سفارش بگیره.

شیوون:چی میخوری محدثه؟

محدثه: من گرسنه نیستم یه قهوه کافیه.

شیوون:اسپرسو چطوره؟                                               محدثه: موافقم!(منم میخواااااااااااااااااااااام!!!)

شیوون لبخندی زد،رو کرد به گارسون و گفت: دو فنجون قهوه اسپرسو لطفا!

گارسون هم لبخندی زد و رفت.

شیوون:امشب خیلی خوشگل شدی ها!             

محدثه: مرسی...چی شده که منو به همچین رستوران شیکی دعوت کردی؟

شیوون:خودت چی فکر میکنی؟                                     محدثه:نمیدونم

شیوون: نمیتونی حدس بزنی؟                                      محدثه: در مورد کاره؟

شیوون: نه اداری نیست!                                             محدثه: اتفاق بدی افتاده؟

شیوون: خیر                                                              محدثه: اتفاق خوبی افتاده؟

شیوون: به تو بستگی داره.                                          محدثه: منظورت رو نمیفهمم.

شیوون:راستش...خب میدونی گفتنش سخته...دعوتت کردم تا...تا بهت بگم که من...

در همین لحظه گارسون قهوه ها رو اورد:بفرمایید سفارشتون...(من جای شیوون بودم قهوه ها رو رو سرش خالی میکردم!)

گارسون قهوه ها رو گذاشت جلوی شیوون و محدثه: چیز دیگه ای لازم ندارین؟

شیوون: مرسی میتونی بری...

گارسون تعظیمی کرد و رفت.

محدثه: داشتی میگفتی...

شیوون: آه...بله...من دعوتت کردم تا بهت بگم که محدثه من دوست دارم!

قهوه پرید توی گلوی محدثه و محدثه شروع کرد به سرفه کردن...

شیوون: حالت خوبه؟                                                   محدثه:چی گفتی؟                                          

 شیوون: گفتم حالت خوبه؟                                           محدثه:قبلش؟     

شیوون:گفتم که من بهت علاقه دارم...البته ممکنه تو...

محدثه: نه من ازت بدم نمیاد...

شیوون:داری جدی میگی؟؟؟یعنی اگه ازت بخوام که....

محدثه: باهات ازدواج کنم؟؟!!!(خراب کردی!!)

شیوون:ها؟

محدثه: نه هیچی هیچی ادامه بده!

شیوون:حاضری دوست دخترم باشی؟

محدثه خیلی خجالت می کشید نمی دونست باید چی بگه...شیوون یه گل رز از توی گلدون روی میز درآوردو گرفت جلوی محدثه:محدثه...ازت میخوام که پیشنهاد من رو بپذیری...

محدثه لبخندی زد و گل رو گرفت.شیوون از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه: وای تو قبول کردی...باورم نمیشه محدثه این عالیه...شاید باورت نشه محدثه ولی این بهترین و فراموش نشدنی ترین شب زندگیمه...ازت ممنونم که قبولم کردی.

و نگاهش به نگاه محدثه گره خورد.(بقیشو نگاه نکنین من که چشامو بستم!)

شیوون: دوست دارم.

محدثه:من هم دوست دارم.هردوشون به چشای همدیگه خیره شده بودن...حس دلنشینی بود محدثه تابحال چنین حسی رو تجربه نکرده بود.باوجود سرمای زیاد اونشب حس میکرد آتشی در وجودش شعله ور شده.در مورد شیوون هم همینطور بود در پوست خودش نمی گنجید و هیچ وقت دلش نمیخواست از محدثه چشم برداره و میخواست یکسره به چشاش زل بزنه.سکوت بین اون دوتا خیلی سنگین شده بودبالاخره محدثه این سکوت دل انگیز رو شکست:دیگه باید بریم...

شیوون: آهان..حق باتوئه میرسونمت(نه حالا میخوای پیاده میره!!!)

هر دوشون رفتن توی ماشین محدثه خیلی خسته بود واسه همین تو راه خوابش برد.شیوون صندلی رو واسه محدثه خوابوند تا راحتتر بخوابه.موقعی که رسیدند محدثه هنوزخوابیده بود...شیوون دلش نیومد محدثه رو بیدار کنه و شروع کرد به نوازش کردن موهای نرمش...محدثه به آرومی چشاش رو باز کرد.

شیوون: بیدار شدی؟

محدثه:رسیدیم؟

شیوون: آره...حتما دخترا نگرانتن باید بری...

محدثه:بابت همه چی ممنون...

شیوون:من هم همینطور.

محدثه: راستی آرزو از این موضوع خبر داشت نه؟

شیوون:آره از کجا فهمیدی؟

محدثه: همینطوری... دیگه باید برم.

شیوون دست محدثه رو گرفت و پیشونیش رو بوسید:شب بخیر عزیزم

محدثه:شب بخیر

محدثه از ماشین پیاده شد و برای شیوون دست تکون داد که بعد از رفتن شیوون صدای جیغ و هورایی رو از بالای سرش شنید!نگاهش رو به سمت بالا چرخوند و دخترا رو دید که از پنجره واسش دست تکون میدادن و جیغ میکشیدن...

مینوش:محدثه سکانسه چی شد؟

همه یه صدا فریاد زدن: مـــــــــــــــــــــــــــــــــــینــــــــــــــــــــــوش!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پایان...

زهرا و دونگهه:

شیندونگ اومد توی اتاق: دونگهه...پاشو دیر شد باید بریم سر تمرین...پاشو زود باش!

دونگهه:ساعت چنده؟                                 شیندونگ:7...راستی یه نامه هم داری!

دونگهه:واقعا؟خب بدش به من.

شیندونگ نامه رو داد به دونگهه:زود کاراتو بکن بیا بیرون تا کاراتو میکنی من هم میرم صبحانه میخورم...

بعد از رفتن شیندونگ دونگهه نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن...باخوندن نامه اشک تو چشاش جمع شد و بغض گلوش رو گرفت.شوکه شده بود.شیندونگ فراموش کرده بود ساعتش رو برداره واسه همین برگشت توی اتاق که صورت پریشون دونگهه رو دید:هی...چی شده دونگهه؟اتفاق بدی افتاده؟

دونگهه:من امروز نمیام تمرین...

شیندونگ: ولی چی شده؟                       دونگهه: شین میشه تنهام بذاری؟

شیندونگ:اما...                                      دونگهه فریاد زد:گفتم تنهام بذار!

و زد زیر گریه...

شیندونگ: اگه میخوای تنها باشی باشه میرم فقط اگه کاری داشتی باهام تماس بگیر...

و دونگهه رو تنها گذاشت و از اتاق رفت بیرون.

شیندونگ بعد از همه به تمرینات اومد.مثل همیشه شیوون و محدثه داشتن باهم خوش و بش میکردن و بقیه هم مشغول صحبت و گرم کردن خودشون بودن.لیتوک با دیدن شیندونگ به طرفش اومد:سلام شین...چه عجب اومدی! پس دونگهه کو؟باهات نیومد؟

شیندونگ: فکرنکنم امروز بیاد...حالش خوب نیست.

لیتوک:چی شده؟                                شیندونگ:به من چیزی نگفت ولی حالش خوب نبود. من هم فکر کردم باید تنهاش بذارم.

لیتوک:این طوری نمیشه...باید بفهمیم چش شده...اون عادت داره همه چیو بریزه تو خودش.

بعد رو کرد به پسرا: هی بچه ها ظاهرا حال دونگهه خوب نیست یکی باید بره دنبالش...کسی نمیره؟

هیچول: نه ...دونگهه وقتی عصبانی میشه خیلی ترسناکه!

اونهیوک: اره موافقم. خودت چرا نمیری لیتوک؟

لیتوک: من باید برای کارهای اداری اینجا باشم.

شیوون: به نظرم بذاریم تنها باشه بهتره...دونگهه در این مواقع میتونه یکی رو بکشه!

زهرا: نه اینطوری که نمیشه..دونگهه اونقدرا هم ترسناک نیست. من میرم دنبالش

لیتوک با تعجب به زهرا نگاه کرد: تو؟

شیندونگ:مطمئنی از پسش برمیای حالش خیلی بده هااا

زهرا: آره میتونم نگران نباشین.

لیتوک: اگه این قدر مطمئنی باشه...برو!

زهرابه سمت در دوید لباساش رو عوض کرد و به طرف خوابگاه سوجوها به راه افتاد.

همه از حرف زهرا متعجب بودن و نمیدونستن که زهرا موفق میشه یانه؟!

کیوهیون ریووک و سونگ مین با رفتن زهرا کار خاصی نداشتن و به همراه حدیث تصمیم گرفتن اون روز رو استراحت کنن.ریووک با هماهنگی لیتوک از کمپانی رفت بیرون تا به کارهاش برسه. و کیوهیون و سونگ مین هم رفتن پیش ته مین که داشت با آرزو خوانندگی کار میکرد. یونهو هم کمی اونطرف تر در حال تمرین با سحر بود.



:: بازدید از این مطلب : 789

|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/commenting/avatars/avatar03.jpg
نازنین زهرا  در تاریخ : 1389/11/26/2 - - گفته است :
ببخشید؛کی بقیه ی داستان منو خورده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!اگه کسی پیداش کرد خبرم کنه. ________________ آرزو:قربون زهرا.... زهرا جون شرمنده من امروز ناهار نياورده بودم مدرسه...ديگه ديگه! دست خودم نبود خيلي گشنه ام بود!! ايشالا دفعات بعدي جبران ميكنم من هم دوست دارم يه عالمه هر چي بگم بازم كمه! ركوردت به كجا رسيد؟!!!!

/weblog/file/img/m.jpg
فرزانه در تاریخ : 1389/11/15/5 - - گفته است :
وای...اینکه زیاد نبود...
تازه گرم شده بودیماااااااااااااااااااااا...
ولی دسسسسستت درد نکنه.. آرزو جونم..
خیلی باحال بود...
مر30...

/weblog/file/img/m.jpg
hadis در تاریخ : 1389/11/7/4 - - گفته است :
arezoo kojayi?

/weblog/file/img/m.jpg
hadis در تاریخ : 1389/11/6/3 - - گفته است :
ارزو جون با اینکه مینوش یکی از فنای شاینی هس اما از ته مین خوشش نمیاد خیلی
تو نمیدونسی که از کی خووشش میاد تازه ته مینو هم گذاشتی تو داستان
جان من بقیه داستانو بزار من هر روز با شوق و ذوق میام اما نیس

/weblog/file/img/m.jpg
مینوش در تاریخ : 1389/11/5/2 - - گفته است :
من بازم داستان میخوام راستی من از key خوشم میاد ______________________________________ مينوش چرا الان داري بهم ميگي؟ من صدبار ازت پرسيدم كيو دوس داري گفتي كه فقط ميخواي توي داستانا باشي... آخه چرا نگفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي؟!!! حالا من چيكار كنم؟ همه معلمها اومدن توي گروه... حالا يه فكريش ميكنم اگه كمك خواستم بهت ميگم ممنونم!

/weblog/file/img/m.jpg
hadis در تاریخ : 1389/11/4/1 - - گفته است :
ina kheyliiiiiiiii bahalaaaaaaaaaaaaaan _____________ مرسي حديث جوون! لطف داري گلم!!

/weblog/file/img/m.jpg
hadis در تاریخ : 1389/11/4/1 - - گفته است :
man ontazere dastane bdiaaaaaaaaaaaaam

/commenting/avatars/superjunior-390943.jpg
فاطیما  در تاریخ : 1389/11/3/0 - - گفته است :

سلام گلم کیف کردم از وبلاگت داستانات خیلی جالب وقشنگه سلام منو به کیو برسون


باشه عزیزم اون هم سلام میرسونه!!!

شما؟!


/commenting/avatars/avatar03.jpg
محدثه در تاریخ : 1389/11/3/0 - - گفته است :
سللللللللللاام!!!!آرزو خانم!!!!خوب هستی ؟؟؟؟؟؟؟؟اومدم بگم نظری ندارم!!!!!hahahahahahahahah.........!!!!!!

/commenting/avatars/superjunior-728820.jpg
نازنین زهرا  در تاریخ : 1389/11/3/0 - - گفته است :

ببخشیدچون من دفعه ی پنجمه که دارم داستانارو میخونم هوس کردم دوباره ن بدم.خیلی نازبود فقط ای کاش من چندروز برای جواب صبر میکردم!و ای کاش اخرش بوسی چیزی میداشت!!!!!توداستانای بعدی جبران کن.خیلی گلی عزیزم...


روووووو رو برم!

دیگه دیگه!!!

کار نداری؟

تو دیگه داستانات تموم شد برو فردا بیا!!!!!



نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: